۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

دختر دایی گمشده

داشتم وبلاگ می خواندم. نوشته بود "دختر دایی گمشده.." و این ترانه را تا انتها بازخوانی کرده بود. بی اختیار ریتم ترانه را زمزمه کردم. آهی کشید. نگاهش کردم. از آن آه های نوستالژیک! حوصله نداشتم بپرسم چی شده؟ می دانستم حداقل یک ربع راجع به خاطرات نوستالژیکش از "دختردایی" داد سخن خواهد داد. ولی او شروع کرده بود. عاشق پسر عمه اش شده بود که برایش این ترانه را می خوانده. چون یکبار توی چشمم نگاه کرد و این ترانه را خواند پس حتما عاشقم بوده. آه!...
حالا 11 سال است که ازدواج کرده ولی نه با پسر عمه اش و حالا آه می کشد برای شنیدن "دختر دایی گمشده" از زبان یک پسر عمه ی عاشق!
به گمانم همین یک حس نوستالژیک می تواند باعث خیلی از احساس شکست ها و خیانت ها و ...
به همین سادگی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر