۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

برای یک دوست

چقدر سخت است درباره دیگران و نوع زندگیشان قضاوت کردن!
منظورم تو هستی که گمان می کنی زندگیت را منطقی پیچیده تر از منطق و مدل زندگی دیگران فرا گرفته. مدام از احساس و لذتت حرف می زنی و مدل زندگیت را بر اساس اینکه حالا حسم چیست و حالا از اینکار لذت می برم یا نمی برم بنا نهاده ای.

منظورم تویی!
بله من نمی توانم زندگی تو را درک کنم. من حتی خودم را هم درک نمی کنم که چرا نمی توانم بر اساس ادعاها و آگاهی ام و عقلانیتی که مدام از آن دم می زنم ، زندگیم را سامان دهم. اما من پذیرفته ام که مشکل دارم و به دنبال حل مشکلاتم می گردم. دارم تحقیق می کنم و به متخصصان مراجعه می کنم. انسان شناسان، زندگی شناسان، روان شناسان، روان پزشکان!اما می دانم که تلاشم در این راه ناچیز است و باید بسیار بیشتر تلاش کنم تا خودم را عامل به اندیشه ها و ادعاهایم بیابم.
اما تو چه؟ مدام موسیقی گوش می دهی و وقتی می گویم چرا "اندی" را بعد از "شجریان" می شنویی یا "ساسی مانکن" چه دخلی دارد به تصنیف شور، می گویی من بنا به حس الانم موسیقی ام را انتخاب می کنم.
دوست عزیز خطرناک است این کار. حس تو یعنی حس کسی با تمام مشکلاتش. گاهی ما خودمان چنان ضربه هایی به خودمان می زنیم که هرگز کسی نتوانسته با ما چنین کند.
و باور کن تو نمی توانی به لذات و حس خودت آنچنان متکی باشی که حالا هستی!
تمیز کردن محل زندگی، تمیز کردن آهنگهایی که می شنویی از انباشتگی، از کج سلیقگی، خواندن ها در راستای یک هدف مشخص، تحقیق و تلاش برای تعالی و گاهی هم از خودت بیرون آمدن و به اطرافت اهمیت دادن.
اینها همه در حس و لذات تو تاثیر می گذارد. "اندی" با سلیقه و روح و روان تو چنان می کند که یک "شجریان" به موقع و بجا آن کار را نمیکند.
من نمی توانم مثل تو به حسم اینقدر اهمیت بدهم همینطور که دارم تمرین می کنم که این شهود تند و تیزم را در تصمیمات و رفتارهایم دخالت ندهم!
این "افلا یتعفلون" های قرآن جان مرا می خراشد: کم تعقل میکنید-کم متذکر می شوید- کم پند می گیرید- کم عمل می کنید- کم ایمان می آورید کم... کم.... کم ....
من از این کم داشتن های خودم می ترسم و در رنجم. من نمی خواهم این دختر با آن حس ها و ناخوداگاه و نفس بیمارش مرا هدایت کند. دوست عزیز! ریاضی خوانده ایم و منطق را می فهمیم. نگو منطق صفر و یک نیست . من منطق فازی را می شناسم. امتیازت را به یک نزدیک کن. معیارهایت امتیازاتت هستند. حتی در منطق فازی هم 1 فقط درست است. و صفر کاملا نادرست.
برای تو خودم، آرزوی عمل به آگاهیهایمان را دارم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دزدهای کوچک

بسيار غمگينم! اميدي به صلاح و آرامش در خودم و جامعه ام نمي بينم. ديروز دکتر گفت: حساسيت بالاي تو باعث افسردگي و وسواست شده. قرص داد تا آرام شوم!تا مگر واکنشهاي شيميايي درون مغزم جور ديگري انجام شود و افکارم را از حساسيت بي ربط دور کند. با اين وجود امروز ديدم که همکاران مسلمان و باايمانم که دعوا راه مي اندازند با کساني که روزه خواري مي کنند؛ چطور فقط براي 30 هزار تومان پول بيشتر، حاضر شدند که بجاي 4 ساعت آموزش، براي خودشان 12 ساعت رد کنند و همديگر را هم به اين کار تشويق مي کردند و خوشحال هم بودند از اینکه پول بادآورده ای را به جیب زده اند. غصه ام گرفته و تمرکزم را بر روي کارهايم از دست داده ام. اصلا خودم را درک نمي کنم. از دزدي و حرام خواري آنها ناراحتم يا دارم فکر مي کنم که اينجا نمی توان سالم زيست؟ از اين مي ترسم که دامن خودم هم آلوده شود يا مي دانم که خودم هم آلوده ام؟ یا از اینکه من هم نسیبی از این دزدی نداشتم، عصبانی ام؟
هر کس به اندازه قدرتش مي دزدد و دروغ مي گويد و ريا مي کند و... و با چه توجیهی: "همه اینکاره اند؛ چرا من نه؟"
چرا اينقدر ضربان قلبم بالا رفت وقتي که خواستم به او تذکر بدهم که اشتباه مي کند ؟ تمام تنم به عرق نشست و صورتم گر گرفت.چرا بايد در برابر آدمي که کوچکترين اهميتي در زندگي فکري و روحي من ندارد اينقدر ضعيف باشم که نتوانم با صراحت حقيقت را بگويم؟
بگویم دزد کوچک! تو مرا از اینکه شبهای احیا را زنده نگاه نمی دارم و قران بر سر نمی گذارم و "کلیدهای بهشت" را آن کتاب نمی دانم، از اینکه جمکران را خرافات میدانم، تمسخر می کنی و خودت را بالاتر از من فرض می کنی برای آن ایمانت. بله من اینها را مقدسات نمی دانم! مقدسات من این است که دزدی نکنم؛ دروغ نگویم؛ ریا نورزم! کاری که تو و امثال تو فراوان می کنید.
از خدا در این شبهایی که عزیز می دانمشان، نه برای آن کلیدهای بهشت، بخاطر شب زنده داری برای تفکر در احوال خودم، می خواهم که مرا از این آفات دور کند و به من این قدرت را بدهد که آنچه را درست می دانم عمل کنم!