۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

برادری

امروز شنیدم که فرزند یکی از اطرافیانم 4 ماه است که رشد نکرده. خبر سریع بود. از خودش نشنیدم. هیچ چیزی هم بیش از این نمی دانم. دلم گرفت. دلم می خواهد اینطور آدمی نبودم که فقط در وقت مشکلات قلبشان رقیق می شود. من از آن آدم متنفر باشم و بعد با شنیدن این خبر قلبم به درد آید. آیا من واقعا برای آن فرد متاثر شده ام یا در واقع از تصویر کردن این درد برای خودم، قلبم گرفته؟
می خواهم آدمی باشم که تفاوت انسانها را درک کنم و از آنها بخاطر تفاوتهایشان متنفر نشوم. با انسانها احساس برادری کنم. و نمی دانم برای رسیدن به این مرتبه چه پیش نیازهایی لازم است؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

زمان

"به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان"

دوستی گفت: اگه به دوره دانشجویی برمی گشتی، چه کارهایی می کردی و چه کارهایی نمی کردی؟ سوالش خیلی کلیشه ای بود. گفتم "قطعا دیگه اینطوری درس نمی خوندم. اونطوری می خوندم که همان سال ارشد قبول شم...."
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. با خودم فکر کردم که محاله اگه برگردم این ادعایم را عملی کنم. من الان دارم چیکار می کنم؟ آیا واقعا از اینکه خوب درس نخوانده ام در رنجم؟ اگر اینطور بود چرا ارشدم و دفاع از تزم را اینقدر کش داده ام؟ چرا 2 سال است نمی خواهم تمامش کنم؟ چرا با وجودی که با یک حساب سرانگشتی وقتی هزینه های هنگفت مالی و زمانی و روحی اش را برآورد می کنم، ککم نمی گزد و باز هم هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری، نمی کنم؟
"وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر برشد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار ما بسر شد"

پی نوشت: صدای زیبای شجریان را گوش می دهم. عجب اشعاری انتخاب می کند.