۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
ترس
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
تاریخ
جوانتر که بود، هر کاری کرده بود تا خودش را راضی کند به بودن با مردی که عاشقش بود. همه جهت زندگی اش، خواستها و آرمانهایش، شادی ها و غمهایش، هنجارهایش، ... همه چیزش را عوض کرده بود تا با او باشد. تا برای او باشد. با مردی که شهره بود به تنوع طلبی. و حالا بعد از 6 سال، نتوانست تحمل کند و ما نمی دانیم چه شد و چه پیش آمد که از او جدا شد.
مادرش، در آستانه 50 سالگی، پریشان بود. اما نه برای دختر. زندگی آرامی داشت و همسری موفق در اجتماع و با محبت و مسئول در خانواده. اما حالا همسرش، در آستانه جوانی پیران، از جوانترها بازیگوشی یاد گرفته و رسما با دختران جوان و شاداب، وقت می گذراند. وقت گذرانی البته و نه حتی بیشتر. اما این برای این زن 50 ساله سنگین است. حالا مدتی است به مشاور مراجعه می کند؛ رژیم لاغری می گیرد؛ کلاس زبان و کامپیوتر اسم نویسی کرده؛ مدام برای همسرش کادو می گیرد و سعی می کند مثل تازه عروسها رفتار کند تا بتواند باز همسرش را در کنار خود داشته باشد. اما دریغ که این همه کوشش بی فایده است. و نمی داند که مشکل از او نیست. دختران شاداب و جوان امروزی کجا و او کجا؟
و امروز این دختر جوان مجرد، می گوید که حاضر است هر کاری کند تا آن پسر را- که چشم همه دختران مجرد و زنان متاهل به اوست- به چنگ آورد و از آن خود کند.
و من جنس خودم را درک نمی کنم. و خودم را درک نمی کنم. چرا با وجود اینهمه تاریخ و اینهمه تجربه، ما هنوز رفتار یکسانی دربرابرخیانت مردان در پیش می گیریم و بیشتر مواقع به سرنوشت کم و بیش یکسانی می رسیم:"عصبانیت-احساس عجز و تحقیر-تلاش برای بدست آوردن دوباره همان مرد" و البته زنان دیگری هستند که با اتکای به نفس بیشتری، راه طلاق را انتخاب می کنند.
چقدر کم انسان را شناخته ایم. من به دنبال کسانی می گردم که از تجربیات تلخ و دردناک اینگونه خود، ققنوس وار برخاسته باشند. شاید بدانم که نه ... می شود!
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن
هر چه گفتم: دوست من! سالهاست از حسین و اسلام و علی و قرآن و ... در عملمان هیچ نمانده. تو برای یک تکه پارچه می خواهی سینه بزنی؟ چرا اینقدر ظواهر برایت مهم است؟ هر روز می بینی حقت را می خورند و حق دیگران را می خوری و شب می روی سینه می زنی برای آقا؟ با ماشین پلیس از روی ملت رد شده اند مهم نیست ولی اینکه پرچم آتش زده اند مهم است.؟ به کجا رسیده ایم؟
چه کسی گفت " ما بیشماریم"؟ می خندم . چقدر متوهم اند! این ملت، ملتی است که توی تاکسی از حاکم بد می گویند و فردا می روند زیر علمش سینه می زنند. چرا نمی شناسیم خودمان را؟ به چه دلخوشید؟ بیشمار بودن؟ تو که امیدواری به تغییر! آیا حاضری جانت را برای آگاهی دادن به این مردم، به خطر بیندازی؟ من البته حاضر نیستم!