۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

ترس

بیشتر ترسهای کودکی ام، از صدای جفت گیری گربه ها روی پشت بام بود یا از فکر ارواح و اجنه ی ِ سرگردان ِ قصه های مادربزرگ. اما بزرگتر که شدم، با آگاهی این ترس ها محو شدند. حالا ترس هایم از صدای عُق زدن ها و بدمستی جوانان همسایه است و دزدی ها و قتل ها و تجاوزها و ... . چیزهایی که به راحتی با آگاهی محو نمی شوند. درمان این ترس ها، نشنیدن، ندیدن و ندانستن است.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

تاریخ

جوانتر که بود، هر کاری کرده بود تا خودش را راضی کند به بودن با مردی که عاشقش بود. همه جهت زندگی اش، خواستها و آرمانهایش، شادی ها و غمهایش، هنجارهایش، ... همه چیزش را عوض کرده بود تا با او باشد. تا برای او باشد. با مردی که شهره بود به تنوع طلبی. و حالا بعد از 6 سال، نتوانست تحمل کند و ما نمی دانیم چه شد و چه پیش آمد که از او جدا شد.

مادرش، در آستانه 50 سالگی، پریشان بود. اما نه برای دختر. زندگی آرامی داشت و همسری موفق در اجتماع و با محبت و مسئول در خانواده. اما حالا همسرش، در آستانه جوانی پیران، از جوانترها بازیگوشی یاد گرفته و رسما با دختران جوان و شاداب، وقت می گذراند. وقت گذرانی البته و نه حتی بیشتر. اما این برای این زن 50 ساله سنگین است. حالا مدتی است به مشاور مراجعه می کند؛ رژیم لاغری می گیرد؛ کلاس زبان و کامپیوتر اسم نویسی کرده؛ مدام برای همسرش کادو می گیرد و سعی می کند مثل تازه عروسها رفتار کند تا بتواند باز همسرش را در کنار خود داشته باشد. اما دریغ که این همه کوشش بی فایده است. و نمی داند که مشکل از او نیست. دختران شاداب و جوان امروزی کجا و او کجا؟

و امروز این دختر جوان مجرد، می گوید که حاضر است هر کاری کند تا آن پسر را- که چشم همه دختران مجرد و زنان متاهل به اوست- به چنگ آورد و از آن خود کند.

و من جنس خودم را درک نمی کنم. و خودم را درک نمی کنم. چرا با وجود اینهمه تاریخ و اینهمه تجربه، ما هنوز رفتار یکسانی دربرابرخیانت مردان در پیش می گیریم و بیشتر مواقع به سرنوشت کم و بیش یکسانی می رسیم:"عصبانیت-احساس عجز و تحقیر-تلاش برای بدست آوردن دوباره همان مرد" و البته زنان دیگری هستند که با اتکای به نفس بیشتری، راه طلاق را انتخاب می کنند.

چقدر کم انسان را شناخته ایم. من به دنبال کسانی می گردم که از تجربیات تلخ و دردناک اینگونه خود، ققنوس وار برخاسته باشند. شاید بدانم که نه ... می شود!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن

حکایت، حکایت سرخ نگهداشتن صورت با سیلی است. ما ملتی هستیم که حاضریم خودمان را بزنیم ولی ظاهرمان را حفظ کنیم.! این دختر جوان تحصیلکرده ی باهوش و اهل مطالعه، امروز گفت که حاضر بوده در راهپیمایی دولتی علیه هتک حرمت در عاشورای 88 شرکت کند، چون پرچم امام حسین را عده ای که البته خودش هم اذعان کرد که هویتشان و نیتشان مشخص نبوده، به آتش کشیده اند. یعنی این دوست عزیز من، حاضر بوده زیر علم کسانی سینه بزند که قبولشان ندارد و تازه می داند که از این حضور او سوء استفاده خواهد شد. ولی تنها حرفش این است که برای من مهم نیست آنها از من بهره برداری کنند؛ من برای دل خودم و برای تقبیح حرکتهای عاشورای 88، می روم و شعار مذهبی می دهم!
هر چه گفتم: دوست من! سالهاست از حسین و اسلام و علی و قرآن و ... در عملمان هیچ نمانده. تو برای یک تکه پارچه می خواهی سینه بزنی؟ چرا اینقدر ظواهر برایت مهم است؟ هر روز می بینی حقت را می خورند و حق دیگران را می خوری و شب می روی سینه می زنی برای آقا؟ با ماشین پلیس از روی ملت رد شده اند مهم نیست ولی اینکه پرچم آتش زده اند مهم است.؟ به کجا رسیده ایم؟
چه کسی گفت " ما بیشماریم"؟ می خندم . چقدر متوهم اند! این ملت، ملتی است که توی تاکسی از حاکم بد می گویند و فردا می روند زیر علمش سینه می زنند. چرا نمی شناسیم خودمان را؟ به چه دلخوشید؟ بیشمار بودن؟ تو که امیدواری به تغییر! آیا حاضری جانت را برای آگاهی دادن به این مردم، به خطر بیندازی؟ من البته حاضر نیستم!