۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تنهایی

اولش خیلی عصبانی بودم. من در یک اتاق در طبقه سوم و او تنها در اتاقی دیگر در طبقه دوم. خبلی از وسایلمان مشترک بود که باید جدایشان می کردیم. ورود ما به طبقه دوم ممنوع بود و آنها هم راهی به طبقه سوم نداشتند. هفته ای یک شب. و حالا 10 شب تنهایی داشته ام.
آخرین بار مزایای این تنهایی ها را درک کردم. توانستم دست از غر زدن بردارم و ببینم که در این شبها بود که به خودم و برنامه هایم بیشتر فکر کرده ام؛ بعد از مدتها دل سیری غروب سرخ آفتاب را تماشا کردم؛ در سکوت شبها از هوای خنک و مهتاب روشن لذت بردم؛ کتاب خواندم و فیلم دیدم و ...
حالا فکر می کنم که این شبها خیلی از لذتهای دوران مجردی و تنهایی را برایم تازه کرده است....

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

دریا باش

-"چه مشکلات کوچکی داری تو زندگیت!"
داشتم برایش تعریف می کردم که همکارم یک هفته است از من خواسته که از نظر مکانی، جابجا شویم. محل نشستنم را دوست دارم. جای دنج و راحتی بود و احساس امنیت می کردم. هیچ کسی نبود که مانیتورم را دید بزند. و مانیتور هیچ کسی تمرکزم را بهم نمی زد. اما همکار فوق الذکر، با همکار بغل دستی اش، تنش دارد و دیگر تحمل ندارد پیش او بنشیند. اینکه می گویم تحمل ندارد یک چیزی است فرای آنچه می توانید تصور کنید. یک هفته است که مدام استرس دارد. من می دانم که با تغییر جا اساس مشکلش حل نمی شود. اما او اصرار دارد که تغییر برایش خوب است. بهر حال مجبور شدم برای آرامش خودم و رهایی از زیر بار تحمل ناپذیر التماس هایش، جای نازنینم را دو دستی به او بدهم.
حالا خیلی خیلی ناراحتم. و دوستم می گوید "چه مشکل کوچکی"
موافقم. واقعا کوچک است. دوست ندارم که خودخواهی های دیگران تا این اندازه تحت تاثیرم بگذارد. اما واقعا دوست ندارم آنقدر کوچک باشم که نتوانم از خودخواهی هایم برای راحتی و آرامش دیگری بگذرم.هرچند که آن دیگری هیچ اهمیتی در زندگیم نداشته باشد. این آن چیزی است که حالا ناراحتم کرده.
اینکه خیلی خیلی کوچکم. اینکه بسیار کینه توزم. و نامهربان.
خلوتی دلم می خواهد
خلوتی تا اینهمه آشفتگی و نامهربانی را از خودم دور کنم.
دلم دریا می خواهد. ساعتها بنشینم و با بزرگی و آرامشش، جان بگیرم

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

اسناد محرمانه

-"می دونستی فلانی پشت سرت چی می گه؟"
-باورم نمی شه. اصلا بهش نمیاد همچین آدمی باشه!اصلا نشون نمیداد
دیدت عوض میشه. مثل انتشار اسناد محرمانه آمریکا توسط ویکی لیکس! چه حسی داره وقتی می بینی که چه توطئه هایی درکاره. دو ساعتی هست که حالم خوش نیست. وقتی فکر میکنم همون کثیف کاری هایی که توی عالم سیاست مطرح است بین ما همکارا و دوستا و آدما هم هست.
چقدر تحمل داریم حقیقت را عریان، همانطور که هست ببینیم؟
آیا به درک بیشتری از هم احتیاج داریم؟

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

سپاس

سه روز است که به پهنای صورتش اشک می ریزد. نمی دانم آنهمه اشک را از کجا آورده. عاجزانه می پرسد: "تو بیشتر منطقی بوده ای یا احساسی؟ " چه می توانم بگویم به کسی که اینطور اشک می ریزد چون که عاجز است از منطقی بودن. می گویم "درک می کنم!" اما حقیقت این است که هرگز اینقدر عاجز نبوده ام که تصمیماتم را بر اساس احساساتم بگیرم. اگرچه آدم منطقی ای نبوده ام.
برمی گردم می بینم که هرگز افسردگی ها و وسواس هایم باعث نشده که داشته هایم را نابود کنم. هرچند کیفیت زندگی ام را بسیار پایین آورده. حقیقت این است که من به نسبت بسیاری از اطرافیانم انسان خوشبختی بوده ام. و من گاهی این را فراموش میکنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

با یک ماه تاخیر: می توانستم خوشحالتر باشم!!

نزدیک به یک ماه می گذرد که توانستم از پایان نامه ی کارشناسی ارشدم، دفاع کنم و خلاص.

حالا نزدیک به یک ماه است که می توانستم تمام آن کارهایی را که موکول کرده بودم به آخر شهریور و دفاع، انجام بدهم. امیدواربودم که آدم دیگری شوم. برنامه های زیادی داشتم که بتوانم از خودم راضی تر باشم. البته بگویم که مطمئن بودم هیچ تغییری نخواهم کرد. وقتی واقع بینانه نگاه می کردم مثل روز برایم روشن بود که هرگز مدار کارها یکشبه تغییر نخواهد کرد.

من هنوز همان آدمم. پر مشغله، خسته و بینظم و بی انگیزه و بی انرژی و بی برنامه و بی .....!

نمی خواهم بنالم. می خواهم بگویم که همان روزهای پر فشار و استرس هم می توانستم خودم باشم و از زندگی ام لذت ببرم و اینقدر نگویم نه!!!!!!!من باید دفاع کنم تا بتوانم لذت ببرم!!!!!

پی نوشت: سریال Big bang واقعا جذاب است!!مدتها بود که اینطور نخندیده بودم. فارغ از دنیا و رها از درد خود و اجتماع!

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

فولاد آبدیده

زمانی که به نظرم خیلی دور می رسد، اما همین 10 سال پیش است؛ جایی که ویر خودشناسی در همه مان افتاده بود و زور می زدیم تا جوابی داشته باشیم برای سوال "خوب از خودت چه خبر؟"(و هنگام ادای جمله بر روی خودت تکیه میکردیم)؛ آن موقع که تازه از نوجوانی به جوانی می رسیدیم و از دبیرستان به دانشگاه پا گذاشته بودیم و من از یک شهر کوچک آمده بودم به یک کلان شهر و از پیش "روجا" رسیده بودم به "بیتا"؛ و با ایمان به "طی این مرحله بی همرهی خضر نکن- ظلمات است بترس از خطر گمراهی"، دربه در به دنبال خضری و "راهنمایی" بودیم و آن راهنما گفته بود "اندیشیدن-خواندن-نوشتن-سوختن"؛ و من تازه کتاب "خودکاوی" کارن هورنای را خوانده بودم؛ خوب به یاد دارم چهار برگه A4 را پشت و رو نوشتم از دست آوردهایم از خودکاوی و دادم به "راهنما".تمام این هشت صفحه، پر شده بود از نفرت از "وراثت" و "محیط" و اینها بودند ریشه ی تمام مشکلات من.
فردا که رفتم تا حرفهای راهنما را بشنوم؛ گفت آفرین خوب نوشته ای. ولی فکر نمیکنی "اراده ی" آدم بسیار قویتر است از قدرت "وراثت" و "محیط"؟" با جدیت گفتم: این بی ارادگی را هم محیط به من داده. و او گفت:"برو داستان زندگی بزرگان را بخوان. و ببین چقدر از داشته های آنان از وراثت و محیط بوده و چقدر را خوشان بدست آورده اند با اراده و تلاش و عرق ریزان"
10 سال گذشته. من هنوز هم همان انسان بی اراده و محزون و منفعلم. و داستانهای زیادی خوانده ام از اینکه چگونه یک فولاد آبدیده میشود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

یکی از اولین کتابهایی که بدون توصیه ی کسی و برای پاسخ به سوالات و مسائل خودم، خردیم، کتاب "روانشناسی عزت نفس" از ناتانیل براندن بود. به گمانم آنرا حدود 9 سال پیش خواندم. چند وقت پیش مطلبی از وبلاگ ترگل دیدم که بخشی از آن کتاب را نقل می کرد. بارها آن جمله را خواندم و از خودم پرسیدم پس من آن کتاب را چطور خوانده بودم که این جملات را ندیده بودم.

مدتهاست که کتابها را بخاطر مسائلم انتخاب نمی کنم. خواندن دوباره ی این کتاب را به خودم تجویز می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

بازی دوران

گر چه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد

(خیام)

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

قدرت

مدام مضطربم. اضطرابم از خواستن و نخواستن و وابستگی هایم است. حتی وقتی که کاری هم ندارم باز مضطربم. مدام در این فکرم که مبادا کاری هست و من تصور می کنم که تمامش کرده ام.
دلم می خواست روی جویباری دراز بکشم و آرام از اینجا دور شوم. آرام بگذرم و ببینم از چه چیزهایی عبور میکنم و چه چیزهایی را رها می کنم . و بروم... دور...و هیچ چیزی و هیچ کسی و هیچ کاری، نباشد که دلم بخواهد بخاطرش برگردم.
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم که در طول این سالها نه تنها نتوانسته ام چیزی از وابستگی هایم کم کنم، بلکه روز به روز تعدادشان زیادتر شده و بارشان سنگین تر. می بینم انتهای راهی که در حال طی کردنش هستم بسیار وحشتناک است. در سالهای بعد روند به دست آوردن کندتر می شود و از دست دادن ها سریعتر و سریعتر. زمان بسیار بی رحم است و اگر خودم نتوانم از این وابستگی ها کم کنم، زمان آنها را از من خواهد و این روح نحیف من! وای از این روح نحیف من!
می دانی یک روح ضعیف چطور می تواند قوی شود؟

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بلندپروازی

سیری پذیر نیست. اشتهایش تمامی ندارد. مثل دختربچه‌ها بالا و پایین می‌پرد. هر سال قهرمان تنیس ویمبلدون می‌شود ولی سیر نشده هنوز. سرنا ویلیامز را می‌گویم. اگر من جای او بودم، سالها پیش به همان یکبار قهرمانی کفایت می‌کردم. داستان راجر فدرر هم همین است. رکورد قهرمانی تنیس جهان را شکسته. بارها افتاده و دوباره خودش را مدعی کرده. چند سال پیش که کم آورده بود و مدام به رافائل نادال می‌باخت، گفتم دوران قهرمانی فدرر دیگر تمام شد. ولی او برگشت و رکورد شکست.
چقدر زود سیر می‌شوم. آدم بلند پروازی نیستم. همیشه دوست داشته‌ام در سایه باشم. نخواسته‌ام تک باشم. البته بین اطرافیانم هم این روحیه را زیاد دیده‌ام. شاید هم روحیه جمعی ما ایرانی‌ها باشد. چرا؟

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

قدرت اراده؟

پرید وسط حرفم: "اگر تو هم مثل من از بچگی 5 رقیب داشتی برای بدست آوردن نواله ای، همینی بودی که من حالا هستم!! شک نکن. تو برای بودنت هیچ تلاشی نکرده ای. مگر نه این است که علم ثابت کرده که بیش از 80 درصد شخصت آدم تا 7 سالگی شکل میگیرد. پس اینقدر از اراده حرف نزن! کدام اراده را اسم میبری وقتی از بچگی یاد نگرفتی چیزی هم به اسم اراده وجود دارد." بغض کرده بود و مدام مشتش را فشرده تر میکرد. نمی توانستم چیزی بگویم و سکوت من باعث شده بود راحت تر درددل کند. آیا من توانسته بودم این سوالات را برای خودم حل کنم؟ "وراثت و محیط"؟ به خاطرم آمد که آن دوست صریح و بی رحمم وقتی من اینطور برایش درددل میکردم؛ فوری وسط حرفم می پرید و می گفت:"خوب! پس همانی بمان که تا 7 سالگی بودی!" و آواری را روی سرم خراب میکرد و می رفت. ولی من نمی توانستم این جواب را به او بدهم. فقط گفتم: " مشکل تو این است که از کودکی به تو یاد ندادند که نخواهی چیزهایی را داشته باشی که دیگران دارند. این فرصت را به خودت بده که نگاهی هم به داشته های خودت بیندازی. من واقعا نمی دانم ما قرار است در این دنیا چکار کنیم. فقط میدانم که اینقدر فرصت نداریم که بی عدالتی دنیا را بشماریم! درست فهمیدی! همه جا پر است از بی عدالتی! پس راحت باش! و حرص نخور!!" بعد دستش را گرفتم و خندیم.

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

لذت

باز هم رد سفید موتور هواپیما روی پهنه ی آبی آسمان بود. معلوم بود باز هم خلبان شیطنت کرده. اوج گرفته بود و بعد یک سقوط آزاد و باز هم چرخش و چرخش: "چه لذتی برده!" رد لذتجویی خلبان روی آسمان، کیلومترها با ما بود و چشم از آن برنمی داشتم. چند بار پیش آمده من اینطور با کارم لذت ببرم؟ فلسفه زندگی همسرم لذت جویی است اما من برعکس. در انتخابهایم به آخرین چیزی که فکر میکنم لذت است. این تضاد گاهی در زندگیمان مشکلاتی پیش آورده. هم مرا و هم او را اذیت کرده. من بارها این صحنه را در آسمان دیده ام اما کم پیش آمده اینطور به چیزی مثل لذت خلبان فکر کنم. شاید دلیلش این است که حالا و در این لحظه یک مزاحم و یک بار را از دوشم به زمین گذاشته ام و می توانم سبکتر باشم. شاید به همین دلیل بود که پیشنهاد همسرم را برای قایق سواری روی کارون، آن هم پس از خستگی 10 ساعت کار، پذیرفتم. این حقیقتی است که درباره خودم می دانم اما می توانم تعدیلش کنم. زمانی که کاری انجام نشده دارم، نمی توانم از اطرافم لذت ببرم. و همیشه کارهای انجام نشده هست.

پی نوشت: پس از 10 سال زندگی در اهواز، اولین بار بود که روی کارون قایل سواری کردم. برخلاف تصور قبلی ام، همه کارون بدبو و کثیف و کم عمق نبود. دیروز به بخشهایی رفتم که آب در آنجا عمیق بود و تمیز و با جریان شدید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

برادری

امروز شنیدم که فرزند یکی از اطرافیانم 4 ماه است که رشد نکرده. خبر سریع بود. از خودش نشنیدم. هیچ چیزی هم بیش از این نمی دانم. دلم گرفت. دلم می خواهد اینطور آدمی نبودم که فقط در وقت مشکلات قلبشان رقیق می شود. من از آن آدم متنفر باشم و بعد با شنیدن این خبر قلبم به درد آید. آیا من واقعا برای آن فرد متاثر شده ام یا در واقع از تصویر کردن این درد برای خودم، قلبم گرفته؟
می خواهم آدمی باشم که تفاوت انسانها را درک کنم و از آنها بخاطر تفاوتهایشان متنفر نشوم. با انسانها احساس برادری کنم. و نمی دانم برای رسیدن به این مرتبه چه پیش نیازهایی لازم است؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

زمان

"به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان"

دوستی گفت: اگه به دوره دانشجویی برمی گشتی، چه کارهایی می کردی و چه کارهایی نمی کردی؟ سوالش خیلی کلیشه ای بود. گفتم "قطعا دیگه اینطوری درس نمی خوندم. اونطوری می خوندم که همان سال ارشد قبول شم...."
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. با خودم فکر کردم که محاله اگه برگردم این ادعایم را عملی کنم. من الان دارم چیکار می کنم؟ آیا واقعا از اینکه خوب درس نخوانده ام در رنجم؟ اگر اینطور بود چرا ارشدم و دفاع از تزم را اینقدر کش داده ام؟ چرا 2 سال است نمی خواهم تمامش کنم؟ چرا با وجودی که با یک حساب سرانگشتی وقتی هزینه های هنگفت مالی و زمانی و روحی اش را برآورد می کنم، ککم نمی گزد و باز هم هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری، نمی کنم؟
"وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر برشد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار ما بسر شد"

پی نوشت: صدای زیبای شجریان را گوش می دهم. عجب اشعاری انتخاب می کند.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

ترس

بیشتر ترسهای کودکی ام، از صدای جفت گیری گربه ها روی پشت بام بود یا از فکر ارواح و اجنه ی ِ سرگردان ِ قصه های مادربزرگ. اما بزرگتر که شدم، با آگاهی این ترس ها محو شدند. حالا ترس هایم از صدای عُق زدن ها و بدمستی جوانان همسایه است و دزدی ها و قتل ها و تجاوزها و ... . چیزهایی که به راحتی با آگاهی محو نمی شوند. درمان این ترس ها، نشنیدن، ندیدن و ندانستن است.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

تاریخ

جوانتر که بود، هر کاری کرده بود تا خودش را راضی کند به بودن با مردی که عاشقش بود. همه جهت زندگی اش، خواستها و آرمانهایش، شادی ها و غمهایش، هنجارهایش، ... همه چیزش را عوض کرده بود تا با او باشد. تا برای او باشد. با مردی که شهره بود به تنوع طلبی. و حالا بعد از 6 سال، نتوانست تحمل کند و ما نمی دانیم چه شد و چه پیش آمد که از او جدا شد.

مادرش، در آستانه 50 سالگی، پریشان بود. اما نه برای دختر. زندگی آرامی داشت و همسری موفق در اجتماع و با محبت و مسئول در خانواده. اما حالا همسرش، در آستانه جوانی پیران، از جوانترها بازیگوشی یاد گرفته و رسما با دختران جوان و شاداب، وقت می گذراند. وقت گذرانی البته و نه حتی بیشتر. اما این برای این زن 50 ساله سنگین است. حالا مدتی است به مشاور مراجعه می کند؛ رژیم لاغری می گیرد؛ کلاس زبان و کامپیوتر اسم نویسی کرده؛ مدام برای همسرش کادو می گیرد و سعی می کند مثل تازه عروسها رفتار کند تا بتواند باز همسرش را در کنار خود داشته باشد. اما دریغ که این همه کوشش بی فایده است. و نمی داند که مشکل از او نیست. دختران شاداب و جوان امروزی کجا و او کجا؟

و امروز این دختر جوان مجرد، می گوید که حاضر است هر کاری کند تا آن پسر را- که چشم همه دختران مجرد و زنان متاهل به اوست- به چنگ آورد و از آن خود کند.

و من جنس خودم را درک نمی کنم. و خودم را درک نمی کنم. چرا با وجود اینهمه تاریخ و اینهمه تجربه، ما هنوز رفتار یکسانی دربرابرخیانت مردان در پیش می گیریم و بیشتر مواقع به سرنوشت کم و بیش یکسانی می رسیم:"عصبانیت-احساس عجز و تحقیر-تلاش برای بدست آوردن دوباره همان مرد" و البته زنان دیگری هستند که با اتکای به نفس بیشتری، راه طلاق را انتخاب می کنند.

چقدر کم انسان را شناخته ایم. من به دنبال کسانی می گردم که از تجربیات تلخ و دردناک اینگونه خود، ققنوس وار برخاسته باشند. شاید بدانم که نه ... می شود!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن

حکایت، حکایت سرخ نگهداشتن صورت با سیلی است. ما ملتی هستیم که حاضریم خودمان را بزنیم ولی ظاهرمان را حفظ کنیم.! این دختر جوان تحصیلکرده ی باهوش و اهل مطالعه، امروز گفت که حاضر بوده در راهپیمایی دولتی علیه هتک حرمت در عاشورای 88 شرکت کند، چون پرچم امام حسین را عده ای که البته خودش هم اذعان کرد که هویتشان و نیتشان مشخص نبوده، به آتش کشیده اند. یعنی این دوست عزیز من، حاضر بوده زیر علم کسانی سینه بزند که قبولشان ندارد و تازه می داند که از این حضور او سوء استفاده خواهد شد. ولی تنها حرفش این است که برای من مهم نیست آنها از من بهره برداری کنند؛ من برای دل خودم و برای تقبیح حرکتهای عاشورای 88، می روم و شعار مذهبی می دهم!
هر چه گفتم: دوست من! سالهاست از حسین و اسلام و علی و قرآن و ... در عملمان هیچ نمانده. تو برای یک تکه پارچه می خواهی سینه بزنی؟ چرا اینقدر ظواهر برایت مهم است؟ هر روز می بینی حقت را می خورند و حق دیگران را می خوری و شب می روی سینه می زنی برای آقا؟ با ماشین پلیس از روی ملت رد شده اند مهم نیست ولی اینکه پرچم آتش زده اند مهم است.؟ به کجا رسیده ایم؟
چه کسی گفت " ما بیشماریم"؟ می خندم . چقدر متوهم اند! این ملت، ملتی است که توی تاکسی از حاکم بد می گویند و فردا می روند زیر علمش سینه می زنند. چرا نمی شناسیم خودمان را؟ به چه دلخوشید؟ بیشمار بودن؟ تو که امیدواری به تغییر! آیا حاضری جانت را برای آگاهی دادن به این مردم، به خطر بیندازی؟ من البته حاضر نیستم!