۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دیگران


چراغ ها خاموش شدند. با وجود صدای بد و زنگ بلندگوی خراب، توانستند به سرعت تمرکز کنند، چادر سیاهشان را روی صورت بکشند و آماده شوند برای گریستن. تمام مدت به آن دختر سی ساله ی عقب مانده نگاه می کردم که چقدر این مراسم را خوب اجرا می کرد. زودتر از رسیدن به صحرای کربلا، گریه اش شروع شد. فکر می کردم که از "لب تشنه" و "سر بریده" چه تصویری دارد که اینطور ضجه می زند. کم کم فضا سنگین تر می شد و من باید از خودم واکنشی نشان می دادم. همه ریتم گرفته بودند به سینه زنی. آرام دستم را بلند کردم به نشانه ی کوبیدن روی پا. از خودم و تمام آدم های آن جمع متنفر بودم.
آیا این تنها جایی است که ریا می کنم؟
از شهر خودم گریختم تا خودم باشم. حالا می بینم که با این شیوه ی زندگی، گریختن از این فضاها ممکن نیست. تا روح کوچکم، نتواند طردشدگی را تاب بیاورد، هرگز خلاص نخواهم شد. من یکبار توانسته بودم قید محبوبیتم را در فامیل و خانواده ی خودم بزنم. "محبوبیت" را معامله کردم با "خودم بودن". اما می بینم که بعد از 6 سال، هنوز هم در آن چرخه ام. در خانواده ی همسر، در جمع دوستان، در محیط کار... هنوز نتوانسته ام این قدرت را بیابم که بگذرم از تحسین ها و تکفیرهای دیگران.
من سد بزرگ روحم را یافته ام، مدتهاست که می دانم: دیگران در من بزرگتر از خودم اند.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

آن مرد محترم، زن محترم، آن مرد عاقل، زن عاقل

شنیدم که چنان سیلی ای به صورت همسرش زده که گوشش آسیب جدی دیده. بار اول نبوده. جایی که از هتاکی و جیغ و فریاد عبور کرده بودند و دقیقا هفته ی پیش پنجه در گلویش انداخته به قصد کشت! مرد محترم؛ زن محترم؛ مرد عاقل؛ زن عاقل!
گاهی فکر می کنم که چه شد که آنها، اینطور نفرت تلبار کردند در زندگیشان. حالا من این بین چه کاره ام که بخواهم شکستگی های آن زندگی را بند بزنم و بگویم "نه! شما می توانید!"
صادق باشیم با خودمان! گاهی در زیر تمام آن دوستت دارم ها، داریم تخم نفرت می کاریم. گاهی نزدیکی هایمان، تجاوز است. و مشاوره هایمان امر و نهی و غر زدن.
همین می شود که ناگهان خودمان را در دعوایی می بینیم که از یک مرد محترم، یک زن محترم، ... بعید است.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

پیری

مدتی است که به ساعت پیری می اندیشم. حتما بارها به چهره ای پیر نگاه کرده اید. برایم غیرقابل تصور است که بتوانم چنین فصلی از زندگی را تحمل کنم. هنوز از سی نگذشته ام ولی احساس پیری می کنم. تعجب می کنم از پیرهایی که از مرگ می ترسند.
امروز صبح پیرمردی را دیدم که می دوید برای حفظ سلامتی! به خودم نگاه کردم. چقدر سلامتی ام برایم مهم است که صبح زود بلند شوم و در پیاده روهای کثیف یک شهر بی ریخت(!!!) بدوم؟!!!
حالا با این تناقض چه کنم: من از پیری و بیماری وحشت دارم ولی تمام نیروی جوانی و سلامتی ام را دارم برای روز مبادا و پیری و ازکارافتادگی پس انداز می کنم
؟؟؟

دختر دایی گمشده

داشتم وبلاگ می خواندم. نوشته بود "دختر دایی گمشده.." و این ترانه را تا انتها بازخوانی کرده بود. بی اختیار ریتم ترانه را زمزمه کردم. آهی کشید. نگاهش کردم. از آن آه های نوستالژیک! حوصله نداشتم بپرسم چی شده؟ می دانستم حداقل یک ربع راجع به خاطرات نوستالژیکش از "دختردایی" داد سخن خواهد داد. ولی او شروع کرده بود. عاشق پسر عمه اش شده بود که برایش این ترانه را می خوانده. چون یکبار توی چشمم نگاه کرد و این ترانه را خواند پس حتما عاشقم بوده. آه!...
حالا 11 سال است که ازدواج کرده ولی نه با پسر عمه اش و حالا آه می کشد برای شنیدن "دختر دایی گمشده" از زبان یک پسر عمه ی عاشق!
به گمانم همین یک حس نوستالژیک می تواند باعث خیلی از احساس شکست ها و خیانت ها و ...
به همین سادگی!