۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دیگران


چراغ ها خاموش شدند. با وجود صدای بد و زنگ بلندگوی خراب، توانستند به سرعت تمرکز کنند، چادر سیاهشان را روی صورت بکشند و آماده شوند برای گریستن. تمام مدت به آن دختر سی ساله ی عقب مانده نگاه می کردم که چقدر این مراسم را خوب اجرا می کرد. زودتر از رسیدن به صحرای کربلا، گریه اش شروع شد. فکر می کردم که از "لب تشنه" و "سر بریده" چه تصویری دارد که اینطور ضجه می زند. کم کم فضا سنگین تر می شد و من باید از خودم واکنشی نشان می دادم. همه ریتم گرفته بودند به سینه زنی. آرام دستم را بلند کردم به نشانه ی کوبیدن روی پا. از خودم و تمام آدم های آن جمع متنفر بودم.
آیا این تنها جایی است که ریا می کنم؟
از شهر خودم گریختم تا خودم باشم. حالا می بینم که با این شیوه ی زندگی، گریختن از این فضاها ممکن نیست. تا روح کوچکم، نتواند طردشدگی را تاب بیاورد، هرگز خلاص نخواهم شد. من یکبار توانسته بودم قید محبوبیتم را در فامیل و خانواده ی خودم بزنم. "محبوبیت" را معامله کردم با "خودم بودن". اما می بینم که بعد از 6 سال، هنوز هم در آن چرخه ام. در خانواده ی همسر، در جمع دوستان، در محیط کار... هنوز نتوانسته ام این قدرت را بیابم که بگذرم از تحسین ها و تکفیرهای دیگران.
من سد بزرگ روحم را یافته ام، مدتهاست که می دانم: دیگران در من بزرگتر از خودم اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر