۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دزدهای کوچک

بسيار غمگينم! اميدي به صلاح و آرامش در خودم و جامعه ام نمي بينم. ديروز دکتر گفت: حساسيت بالاي تو باعث افسردگي و وسواست شده. قرص داد تا آرام شوم!تا مگر واکنشهاي شيميايي درون مغزم جور ديگري انجام شود و افکارم را از حساسيت بي ربط دور کند. با اين وجود امروز ديدم که همکاران مسلمان و باايمانم که دعوا راه مي اندازند با کساني که روزه خواري مي کنند؛ چطور فقط براي 30 هزار تومان پول بيشتر، حاضر شدند که بجاي 4 ساعت آموزش، براي خودشان 12 ساعت رد کنند و همديگر را هم به اين کار تشويق مي کردند و خوشحال هم بودند از اینکه پول بادآورده ای را به جیب زده اند. غصه ام گرفته و تمرکزم را بر روي کارهايم از دست داده ام. اصلا خودم را درک نمي کنم. از دزدي و حرام خواري آنها ناراحتم يا دارم فکر مي کنم که اينجا نمی توان سالم زيست؟ از اين مي ترسم که دامن خودم هم آلوده شود يا مي دانم که خودم هم آلوده ام؟ یا از اینکه من هم نسیبی از این دزدی نداشتم، عصبانی ام؟
هر کس به اندازه قدرتش مي دزدد و دروغ مي گويد و ريا مي کند و... و با چه توجیهی: "همه اینکاره اند؛ چرا من نه؟"
چرا اينقدر ضربان قلبم بالا رفت وقتي که خواستم به او تذکر بدهم که اشتباه مي کند ؟ تمام تنم به عرق نشست و صورتم گر گرفت.چرا بايد در برابر آدمي که کوچکترين اهميتي در زندگي فکري و روحي من ندارد اينقدر ضعيف باشم که نتوانم با صراحت حقيقت را بگويم؟
بگویم دزد کوچک! تو مرا از اینکه شبهای احیا را زنده نگاه نمی دارم و قران بر سر نمی گذارم و "کلیدهای بهشت" را آن کتاب نمی دانم، از اینکه جمکران را خرافات میدانم، تمسخر می کنی و خودت را بالاتر از من فرض می کنی برای آن ایمانت. بله من اینها را مقدسات نمی دانم! مقدسات من این است که دزدی نکنم؛ دروغ نگویم؛ ریا نورزم! کاری که تو و امثال تو فراوان می کنید.
از خدا در این شبهایی که عزیز می دانمشان، نه برای آن کلیدهای بهشت، بخاطر شب زنده داری برای تفکر در احوال خودم، می خواهم که مرا از این آفات دور کند و به من این قدرت را بدهد که آنچه را درست می دانم عمل کنم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر