۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

فولاد آبدیده

زمانی که به نظرم خیلی دور می رسد، اما همین 10 سال پیش است؛ جایی که ویر خودشناسی در همه مان افتاده بود و زور می زدیم تا جوابی داشته باشیم برای سوال "خوب از خودت چه خبر؟"(و هنگام ادای جمله بر روی خودت تکیه میکردیم)؛ آن موقع که تازه از نوجوانی به جوانی می رسیدیم و از دبیرستان به دانشگاه پا گذاشته بودیم و من از یک شهر کوچک آمده بودم به یک کلان شهر و از پیش "روجا" رسیده بودم به "بیتا"؛ و با ایمان به "طی این مرحله بی همرهی خضر نکن- ظلمات است بترس از خطر گمراهی"، دربه در به دنبال خضری و "راهنمایی" بودیم و آن راهنما گفته بود "اندیشیدن-خواندن-نوشتن-سوختن"؛ و من تازه کتاب "خودکاوی" کارن هورنای را خوانده بودم؛ خوب به یاد دارم چهار برگه A4 را پشت و رو نوشتم از دست آوردهایم از خودکاوی و دادم به "راهنما".تمام این هشت صفحه، پر شده بود از نفرت از "وراثت" و "محیط" و اینها بودند ریشه ی تمام مشکلات من.
فردا که رفتم تا حرفهای راهنما را بشنوم؛ گفت آفرین خوب نوشته ای. ولی فکر نمیکنی "اراده ی" آدم بسیار قویتر است از قدرت "وراثت" و "محیط"؟" با جدیت گفتم: این بی ارادگی را هم محیط به من داده. و او گفت:"برو داستان زندگی بزرگان را بخوان. و ببین چقدر از داشته های آنان از وراثت و محیط بوده و چقدر را خوشان بدست آورده اند با اراده و تلاش و عرق ریزان"
10 سال گذشته. من هنوز هم همان انسان بی اراده و محزون و منفعلم. و داستانهای زیادی خوانده ام از اینکه چگونه یک فولاد آبدیده میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر