۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

اسم مرا هم نمی دانست

چندی پیش، بدلایل پیوندهای سببی، با کسی در زندگی ام آشنا شدم که با وجود دوری فیزیکی، مدتهای بسیاری ذهنم را درگیر خودش و حضور ناگهانی اش کرد. طوری که به اصطلاح خودم، به سندروم وخیم حسادت به او مبتلا شدم. مدتها مطالعه کردم، در احوال خودم تحقیق کردم، و از صاحب نظرانی درباره این خصلت انسانی، پرسیدم؛ تا کم و بیش از بحران خارج شدم. اما هنوز هم مسئله بطور کامل حل نشده است. فقط من سعی کردم از دست و پا زدن بیشتر در آن اجتناب کنم. اما این روزها چیز دیگری ذهن مرا به خودش مشغول کرده. در آخرین و البته اولین برخورد نزدیکمان، متوجه شدم که این شخص اصلا اسم مرا نمی داند!!
او اسم مرا نمی دانست! چرا همان موقع به این نشانه توجهی نکردم؟ از آن نشانه 4 ماه می گذرد. او اسم مرا نمی دانست! و این یعنی اینکه او نه تنها درباره من تحقیقی نکرده، بلکه اصلا به من فکر هم نکرده است.
او به من فکر نکرده. من در ذهن او هیچ جایی نداشته ام! هرگز در اطرافش راجع به من صحبتی نشده. او هرگز درباره من نپرسیده. البته می توانم خودم را فریب دهم که آلزایمر دارد این دختر 21 ساله! شاید هم بدلیل امتحانات و کنکورش، فرصت نداشته به وجود من فکر کند، و حتما، من بعدا به یکی از دغدغه هایش تبدیل خواهم شد! اما من می دانم که این حرفها واقعیت ندارد!
من انرژی زیادی برای او گذاشتم. انرژی های منفی زیادی! با اینکه این آدم و منش زندگی اش و افکارش حتی در شعاع خواست ها و ایده آلهای من نیست! اما انرژی زیادی برایش گذاشتم.
باید دوباره به ریشه های این حس غریب، و راه های درمان این بیماری خطرناک در خودم بیندیشم! بیماری دیگران!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر