۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

قدرت

مدام مضطربم. اضطرابم از خواستن و نخواستن و وابستگی هایم است. حتی وقتی که کاری هم ندارم باز مضطربم. مدام در این فکرم که مبادا کاری هست و من تصور می کنم که تمامش کرده ام.
دلم می خواست روی جویباری دراز بکشم و آرام از اینجا دور شوم. آرام بگذرم و ببینم از چه چیزهایی عبور میکنم و چه چیزهایی را رها می کنم . و بروم... دور...و هیچ چیزی و هیچ کسی و هیچ کاری، نباشد که دلم بخواهد بخاطرش برگردم.
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم که در طول این سالها نه تنها نتوانسته ام چیزی از وابستگی هایم کم کنم، بلکه روز به روز تعدادشان زیادتر شده و بارشان سنگین تر. می بینم انتهای راهی که در حال طی کردنش هستم بسیار وحشتناک است. در سالهای بعد روند به دست آوردن کندتر می شود و از دست دادن ها سریعتر و سریعتر. زمان بسیار بی رحم است و اگر خودم نتوانم از این وابستگی ها کم کنم، زمان آنها را از من خواهد و این روح نحیف من! وای از این روح نحیف من!
می دانی یک روح ضعیف چطور می تواند قوی شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر